کبک ها(پست هشتم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 25
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 35
بازدید ماه : 35
بازدید کل : 334292
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 13 بهمن 1394برچسب:, :: 23:34 :: نويسنده : mahtabi22

با باز شدن در خانه، چشمم افتاد به پرند که بین چهار چوب در ایستاده بود و همانطور که انگشت شصتش را می مکید، به من نگاه می کرد. با همان انگشت در دهانش گفت:

-سلام دایی

یاد آوری خاطرات گذشته آنقدر پکرم کرده بود که حوصله نداشتم او را در آغوش بگیرم:

-مامانت کو؟

با چشم و ابرو به سمت راست اشاره زد. کفش هایم را از پا خارج کردم و وارد خانه شدم. پدرم گوشه ی سالن خوابیده بود. به دور و بر سالن نگاه کردم، ارزو را ندیدم. رو به پرند گفتم:

-کو دایی؟

دوباره با چشمانش به راهرو اشاره زد. سلانه سلانه به سمت راهرو رفتم، از حمام صدای شر شر آب می آمد. مقابل حمام ایستادم، درش نیمه باز بود. نگران شدم و سرک کشیدم. کیومرث با هیکل خمیده روی صندلی نشسته بود، نیم تنه اش برهنه بود، متوجه ی آرزو شدم که با کاسه ای در دستش، روی سرش آب می ریخت. خواستم از در حمام فاصله بگیرم که صدای هق هق خفیف آرزو را شنیدم:

-کیومرث، یادته اوائل ازدواجون چقدر خوب بودی؟ یادته چه روزای خوبی داشتیم؟

و خم شد و کاسه را داخل تشت پر از آب فرو برد و دوباره روی سرش ریخت:

-اون وقتها که اومدی خواسگاریم چقدر رو به راه بودی؟ هیکلت خوب بود، لاغر نبودی

نگاهم روی هیکل نحیف کیومرث ثابت ماند. می توانستم دنده هایش را بشمرم. هق هق آرزو تبدیل به ناله شد:

-یادته یه سال بعد از عروسیمون پرندو حامله شدم چقدر خوشحال بودی؟ همیشه به من می گفتی دیگه از خدا هیچ چی نمی خوای

بینی اش را پر صدا بالا کشید:

-چرا یه دفه اینجوری شد کیو؟ چرا این موادو آوردی تو زندگیمون؟ داداش صد بار کمکت کرد ترک کنی ولی به ماه نکشیده دوباره رفتی سمت مواد

خودم را کج کردم و به نیمرخ خواهرم زل زدم که مثل ابر بهار گریه می کرد. قلبم بی امان در سینه می تپید، باز هم میل شدیدی پیدا کردم تا به سمت کیومرث حمله کنم و همانجا سرش را به کف حمام بکویم و هم او را راحت کنم و هم خواهر بدبختم را. آرزو کاسه را داخل تشت رها کرد و کف حمام زانو زد. دامنش خیس شد. سرش را به بازوی کیومرث تکیه داد:

-کیومرث، تو یه مهندس خوشنام بودی، مهندس کرمی ضامنت بود، واسه همین داداش با ازدواج ما موافقت کرد، چرا همه چیزو خراب کردی کیو؟ آخه بی انصاف ما یه دختر کوچولو داریم

و به بازویش چنگ زد:

-فردا به دوستاش تو رو نشون بده بگه این بابامه؟

از در حمام فاصله گرفتم و کنار دیوار سر خوردم و پشتم را به آن چسباندم. صدای آرزو همچنان به گوش می رسید:

-کیو بخدا من تا لحظه ی آخر باهاتم، تو رو خدا این موادو ترک کن، بذار بشی همون کیومرثی که مهندس کرمی روش قسم می خورد

چشمانم را بستم، گذشته ها باز هم به منِ خسته، دهن کجی کردند....

دستم را به سمت مهندس کرمی دراز کردم:

-سلام استاد

دستم را به گرمی فشرد:

-به به، سلام یوسفی، خوبی؟ امروز زود اومدی

خندیدم:

-اومدم که همه ی فوت و فنو زود ازتون یاد بگیرم

و جشمکی زدم:

-فوت کوزه گری هم یادتون نره استاد

لبخند زد و به شوخی گفت:

-بهت یاد بدم که فردا رو دست خودم پاشی پسر؟

قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم:

-استاد تا قیام قیامت من شاگرد شمام

دستی به شانه ام زد و گفت:

-بریم تو اطاق، یکی از بچه های خوب عمران مهمون منه، پسر خوبیه، کارش حرف نداره، می تونه خیلی کمک حالت باشه

-از بچه های ارشده؟

-نه لیسانسشو گرفت و دیگه ادامه نداد، ولی رفت تو کار شرکت و ساخت و ساز، تجربه اش بیشتر از من نباشه، کمتر از من نیست، بیا هر دو نفرتونو با هم آشنا کنم

سعی کردم خوشحالی ام را پنهان کنم. به همراه مهندس کرمی، وارد اطاق شدم.

نگاهم روی پسر جوان و چهار شانه ای ثابت ماند که مقابل من ایستاده بود، دو سه سال بزرگتر از من به نظر می رسید. صدای مهندس کرمی بلند شد:

-معرفی می کنم، ایمان یوسفی از بچه های خوب ارشد عمران، یکی از دانشجوهای خوب منه

و دستش را روی شانه ی پسر جوان گذاشت و رو به من گفت:

-ایشونم که می بینی شاخ شمشاد، کیومرث خان بیگی از مهندسای خوب عمرانه که همه جوره قبولش دارم، اخلاق، رفتار، کار

کیومرث با تواضع گفت:

-دست پرورده ایم استاد

و دستش را به سمتم دراز کرد:

-خوشبختم

دستش را در دست فشردم:

-منم همینطور

مهندس کرمی رو به من گفت:

-قراره با هم آشنا بشین و تو هر سوالی داری ازش بپرسی، خودش شرکت داره

و لحنش شوخ شد:

-فقط یه ایراد بزرگ داره و اونم اینه که زن نمی گیره

و قهقهه زد. با لبخند به کیومرث نگاه کردم. با دیدن لبخندم، او هم لبخند زد. حس خوبی در دلم نشست. با همان نگاه اول از او خوشم آمده بود.

چشمانم را باز کردم، صدای هق هق خواهرم اوج گرفته بود:

-تو رو خدا برو ترک کن، نمی خوام هر دفه داداش میاد اینجا بهت بد و بیراه بگه، هم خودش اذیت میشه هم تو داغون میشی

صدای کش دار کیومرث پنجه به اعصابم کشید:

-آرزو گریـــــــــه نکن، من خوب میشـــــــــــم، به مرگ پرند خوب میشـــــــــــم، خودم هواتـــــــــو دارم

لبهایم را روی هم فشردم و از روی زمین بلند شدم، متوجه ی پرند شدم که وسط راهرو ایستاده بود، هنوز انگشتش را می مکید:

-دایی مامانمو می خوام

بلافاصله به سمتش رفتم و بغلش کردم:

-نه دایی، مامان الان کار داره، بریم آشپزخونه ببینیم چی تو یخچال داریم

و برای اینکه حواسش را پرت کنم، سرم را نزدیک شکمش بردم:

-هـــــــــــــام کنیم؟

انگشتش را از دهانش بیرون اورد و به سرم چسبید:

-دایی می خندم

و با سرخوشی خندید. لبم را روی هم فشردم تا اشکم جاری نشود. بهتر بود تا وقتی کودک است از دنیای اطرافش بی خبر بماند. نداند پدرش که روزی بهترین مهندس عمران شهر بود، چندین سال است معتاد بدبختی است که حتی نمی تواند به تنهایی خودش را بشورد و دایی اش از سر تا به پا کینه است. سرم را به شکم پرند چسباندم و سلانه سلانه به سمت آشپزخانه رفتم.

........................

آرزو ظرف غذا را به دست من داد:

-داداش می موندی دیگه، دور هم ناهار می خوردیم

ظرف غذا را از دستش گرفتم:

-همینم مونده با اون نکبت بشینم...

و یکباره به خودم آمدم و جلوی زبانم را گرفتم. نفس عمیق کشیدم:

-یکی دو روز دیگه میام بابا رو می برم خونه

با نگرانی گفت:

-چرا داداش؟

-اینجا نباشه بهتره

و خواستم بروم که دستش را روی بازویم گذاشت:

-داداش چیزی شده؟

-دوست ندارم با شوهرت تو یه خونه باشه

چشانش غمگین شد:

-داداش کیومرث که کاری به بابا نداره، اصلا کاری به کسی نداره، تازه همیشه دوست داشت بابا بیاد پیشمون

نتوانستم خودم را کنترل کنم:

-اون مال زمانی بود که شوهرت رو به راه بود، یه مهندس سرشناس بود، نه الان که یه معتاد زپرتیه و افتاده کنج خونه، اصلا از کجا معلوم شوهرت جلوی بابای بدبختم دود نمی کنه؟

دستش را روی گونه ام گذاشت، دستش سرد بود:

-داداش اینجوری نگو، بخدا تو اطاقه، میره تو اطاق....

و بغضش شکست و به هق هق افتاد:

-بابا امید منه، بابا رو نبر داداش، تو این خونه که من همزبون ندارم، دلم به بابا خوشه،

ظرف غذا را روی جا کفشی گذاشتم و به بازوانش چسبیدم:

-بهت گفتم طلاق بگیر بچه تو بردار بیا بریم پیش من، بابا هم با ماست، چهارتایی خوشبخت زندگی می کنیم

و تکانش دادم:

-بچه رو نمی تونن ازت بگیرن، بهترین وکیلو برات می گیرم

زار زد:

-نمیام، دوستش دارم، نمیام داداش

-داداش و زهر مار

و رهایش کردم:

-بابا رو دور روز دیگه می برم

و خم شدم تا بند کفشم را ببندم، به پایم افتاد:

-داداش نمیذارم ببریش، تو که از صبح سر کاری تا بعد از ظهر، اگه فشارش بره بالا یا اتفاقی براش بیوفته کی به دادش می رسه؟

-کارگر میگیرم

-مگه من مردم که کارگر می گیری؟ اصلا کدوم کارگر؟ پریوش و راحیل و سپیده؟

و با جسارت به چشمانم زل زد. لبهایم را روی هم فشردم. تا به حال اینطور در مقابلم گستاخی نکرده بود. با خشم به او زل زدم. طاقت نیاورد و چشم از من گرفت:

-ببخشید داداش

نفسم را بیرون فوت کردم:

-خداحافظ

و به سمت پله ها رفتم، پا برهنه دنبالم دوید:

-غلط کردم داداش، ببخشید

-مهم نیس، برو تو ممکنه کسی بیاد

-داداش تو رو خدا اینجوری نرو، تو اگه بری و تنهام بذاری من بیچاره میشم، من که کسی رو ندارم

همانطور که از پله ها پایین می رفتم، سرد و یخی گفتم:

-نمیرم

پرید و مقابلم ایستاد:

-داداش غلط کردم

به صورت خیس از اشکش زل زدم. اصلا من چه مرگم شده بود که همه ی عصبانیتم را سر او خالی می کردم؟ سری تکان دادم:

-گفتم خیل خوب دیگه، عصبانی نیستم

تند و سریع اشکهایش را پاک کرد:

-قربونت برم داداش، پس بابا بمونه پیشم؟

مکث کردم و دوباره به صورت گریانش زل زدم:

-باشه بمونه

به آغوشم پرید و صورتم را بوسید:

-فدات بشم داداش،

و تند و سریع گفت:

-چیز، اسم پرندو نوشتم مهدکودک، صبحها خودم می برمش، میشه بعد از ظهرا تو بی دنبالش بیاریش خونه؟ مهدکودکش تو مسیر خودته، هر وقت که تعطیل شدی برو دنبالش

-می رم

-فدات بشم داداش،

و خندید و خواست فضا را تغییر دهد:

-همه جوره بهم خیر می رسونی

در نگاه مستاصلش غرق شدم و به گذشته رفتم....

روی نیمکت پشت دانشکده فنی، نشسته بودم و منتظر بودم تا گلرخ بعد از اتمام کلاسش به آنجا بیاید. هیجان دیدنش باعث شده بود قلبم به شدت در سینه بتپد. با صدای حامد به خودم آمدم:

-راستشو بگو اینجا با کسی قرار داری؟

با پشت دستم بینی ام را خاراندم:

-شما دو تا واقعا موی دماغ منین

به پشت سرش نگاه کرد و دوباره به سمتم چرخید:

-داداش این ایرج بدبخت یه ساعته کنار دیوار منتظر مونده

نیم نگاهی به ایرج انداختم که به ساختمان دانشکده تکیه زده بود و رو به حامد گفتم:

-به درک

فریبرز وسط حرفمان پرید:

-شما دو تا که آشتی کرده بودین، باز چی شده؟

و سرش را تکان داد:

-دوباره دعوا کردین؟ بابا این بدبخت داره هلاک میشه، بذار صداش کنم بیاد پیشمون

غضبناک از روی نیمکت بلند شدم:

-صداش نمی کنیا، قهر نیستم باهاش، سلام علیکمونو داریم

فریبرز پوزخند زد:

-زحمت کشیدین

با شنیدن صدای آشنایی، هر سه نفر سر چرخاندیم:

-سلام

نگاهم روی گلرخ و طناز ثابت ماند. گلرخ آرایش صورتی رنگِ ملایمی داشت. با دیدنش لبخند زدم:

-سلام، کلاست تموم شد؟

خندید:

-آره

رو به طناز کردم:

-سلام خانوم

طناز باز هم جملات را کشید:

-سلــــــــــــام

حامد با صدای نه چندان آرامی گفت:

-ای جــــــــــان

با آرنج به بازویش کوبیدم تا خفه خان بگیرد و رو به گلرخ گفتم:

-اگه کاری ندارین بریم بیرون از دانشکده، اینجا خطریه

گلرخ لبخند زد، از همان لبخندها که آدم با دیدنش خود به خود لبخند می زد:

-نه، کاری ندارم

و رو به طناز گفت:

-میای؟

طناز ابرویش را بالا فرستاد:

-نــــــــه عزیــــــــزم، من باید برم تا پیـــــــش  استــــــــاد ثبوتــــــــــــی

حامد مزه پراند:

-شما برین ما هستیم در خدمتشون

و خودش را به سمتم خم کرد:

-داداش همه جوره بهم خیر می رسونی، مخ طنازو دو سوته می زنم

و به همراه فریبرز پرصدا خندید. طنار با اخم گفت:

-بلند بگیـــــن، ما هم بخندیـــــــم

حامد با حاضر جوابی گفت:

-الان خصوصی عرض می کنم خدمتتون، بذارین بچه ها برن

کوله پشتی ام را از روی نیمکت برداشتم و به آرامی رو به حامد گفتم:

-باهاش رفیق شو ایرادی نداره، ولی بلایی سرش نیاری، این دیگه دختر فراری نیستا،

و چشمانم را درشت کردم و به چشمانش زل زدم. دست از لودگی برداشت:

-حالا کی می خواست بلا سرش بیاره

کوله ام را روی دوشم انداختم:

-به هر حال از ما گفتن بود

و چرخیدم و رو به گلرخ گفتم:

-زودتر از تو میرم بیرون تا ساسانیان نبینه، دنبالم بیا...

هر دو داخل ماشین من نشستیم. دستم را پشت صندلی ماشین گذاشتم و به گلرخ زل زدم. چهره ی با نمکی داشت. زیبا نبود، اتفاقا خیلی هم معمولی بود ولی چهره اش به دل می نشست، سرم را کج کردم:

-خوب؟

نگاهم کرد و گفت:

-خوب چی؟

-از خودت بگو، می خوام بیشتر ازت بدونم

لبخند نصف و نیمه ای زد:

-چی بگم خوب؟

خندیدم:

-چه می دونم، چند تا بچه این، بابات چه کاره است، مامانت چه کار...

و یک باره یادم آمد طناز گفته بود مادر ندارد. حرفم را قطع کردم. چند دقیقه بینمان به سکوت گذشت، خودش به حرف آمد:

-من مادر ندارم، مادرم چهار سال پیش مرد

و نفس عمیق کشید:

-بابام یه سال بعد زن گرفت، زنشم یه دختر از شوهر قبلیش داره که هم سن منه، دو سال پیش هم برادرم به دنیا اومد، همین

-شغل پدرت چیه؟

-کارمنده

با احتیاط پرسیدم:

-رابطه ات با نامادریت خوبه؟

اخمهایش در هم شد. به رو به رو زل زد و گفت:

-نه خوب نیستیم، ینی اونا با من خوب نیستن، اون و دخترش، خیلی سر به سرم می ذارن، از هر دو نفرشون بدم میاد

و بند کیفش را در دستش فشرد:

-اذیتم می کنن

آب دهانم را قورت دادم و به نیم رخش زل زدم. لبهایش می لرزید، چشم از او گرفتم و نگاهم روی دست مشت شده اش ثابت ماند. دستم را به سمت دستش بردم، اما میانه ی راه دستم متوقف شد، نگاه گلرخ روی صورتم ثابت مانده بود. به چشمانش زل زدم:

-خیلی اذیتت می کنن؟

سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. به لبش نگاه کردم، دیگر کبود نبود، اما جای خراشیدگی کوچکی روی آن به چشم می خورد:

-کبودی لبت کار کی بود؟ نامادریت؟

لبش را روی هم فشرد:

-بابام زد

و با بغض گفت:

-چون وقتی دید چهارتا لاستیک پنچره، نخواست بهم پول بده، کتکم زد

با این حرف یادم آمد منِ احمق باعث شدم این بلا بر سرش بیاید. اگر لاستیکها را پنچر نکرده بودم او هم کتک نمی خورد. بهم ریختم و دستم را عقب کشیدم و لای موهایم فرو بردم، چقدر من بی فکر بودم. کینه شتری ام کار دستم داده بود. باز هم حس مزخرف عذاب وجدان در دلم نشست، یکباره سر چرخاندم:

-گلرخ؟

به سمتم چرخید و منتظر نگاهم کرد.

-منو ببخش گلرخ، من باعث شدم

چانه بالا انداخت:

-نه، این چه حرفیه، اون جریان هم پیش نمیومد بالاخره یه بهونه پیدا می کردن تا منو بچزونن

و دستی به صورتش کشید و با لبخند به سمتم چرخید:

-من دیگه برم،

پلک زدم:

-باشه برو، فقط بگو شب می تونم زنگ بزنم؟

چهره در هم کشید:

-بذار خودم بهت اس ام اس بدم بعد زنگ بزن

و لبش را تر کرد:

-دختر نامادریم خیلی گیر میده بهم

با کنجکاوی پرسیدم:

-آخه به اون چه ربطی داره؟

سری به نشانه ی تاسف تکان داد:

-از من خوششون نمیاد، زیرابمو می زنن، بابامم آدم دهن بینیه، از اول همینطور بود

و در ماشین را باز کرد:

-ببخشید که زود میرم

لبخند زدم:

-مراقب باش

و از ماشین پیاده شد و رفت....

....................


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: